خدایا! آمدم،......... امشب هم چون شب های گداخته ، گداخته آمده ام تا ببینی که چقدرچون گدازها می سوزم درفراقت.................خدایا! می دانم که هرلحظه فریاد دلم را می شنوی ومی دانم که می دانی، که هرلحظه می خواهم با توباشم، ولی نمی دانم چرا این خودبودن من، مانع رسیدن من به تو می شود..........پس برداراین ستّارمنیّت مرا تا همه درتوباشم وبا توباشم...........ای مهربان ترینم! شرم دارم ازدوستت دارم گفتن هایم که به گمانم این واژگان خسته ام درخوردوستی های تونباشد، ولی بازمی گویم ای عزیزجاوید من! بی چون وبی واسطه ترا دوست دارم ...............ای ناظم مطلق من ! با تمام این وجود بی نظمم، ترا به نظم عشق، منظّم دوست دارم............آه ! ای حورسوزان! ازچه می نویسی امشب؟ از کدامین سوز؟! که سوز، خود می داند که سوزناکترین سوزها، خود توهستی........ پس ای سوز! چنان بسوز، که من درعین سوزش ِسوزم با سوزانه ترین سوزها بگویم، که دوستت دارم ای سوزش من! .........نمی دانم چگونه با این واژگان معیوبم، با این کلک مقصورم، دراین ظرف لوح شیشه ای کوچک ترا نشان دهم ای نشان ِبی نشان من!، می ترسم که دریک واژه تو، تماما بسوزیم وتمام شویم که دیگرکجا خواهد رفت دوست داشتن های من وبا توبودن های من ..........پس ای آغوش من! مرا با حرارت تمام، درگرمای وجود خود قبولم کن که بی تومن، " تماما سردم"..........ای تپش تک تک سلول های من! به اندازه هرچرخش اتمهای تک تک سلول هایم، بلکه بی حد واندازه وبی حساب دوستت دارم،............ ای اتنهای حدّ بی نهایت من! چون حدّ بی حدّ تو، بی حد وبی هندسه دوستت دارم...........ای جذرهرمعشوق مجذورمن! ای جزرومدّ وجود مزجورمن! بی کران وبی کرانه، بی کناروبی کناره دوستت دارم ............اگرخواهم که ازتونویسم، بی نهایت خواهم نوشت ازصفات جمیل مطلوب تو، ولی چه سود که گفتند: کوته کنم واژگانم را، که آفتاب همان است که عیان است، چه حاجت به بیان است، پس بس کن ای حور! این سوزش واژگانت را............