می خواهم امشب در کالبد گلواژه های خیسم جان ببخشم تا درسمفونی ویترین بازارعشق، چشم های منتظر را درصحن حیرت بنوازد ...........و جسم و روح عاشقان خسته را با ترانه های باران آبرو بیدارکند....... وصدا زند که ای فریادهای بی صدا ! فریاد زنید که مردم هنوزدرخوابند وشهر درآشوب عشق می سوزد ........ " سوزی که درآتشکده جانم سالهاست که از زبان کلک روانم زبانه می کشد، روزی بالهای شاپرک را خواهد سوزاند تا درآغوش آتش دل آرام گیرد" ..........