شبی دربحرِسُکرِمثال، میان امروخلق مستغرق بودم ودرباغ ِگلستان معرفت به دلی محزون، درجان خویش شهد نباتات عشق را مزمزه ها همی کردم که شیخ اجل چه ها همی گفت واین گدایان چه ها دریابند ازاین زمزمه ها؛ وچون به این دوآیت بی نظیررسیدم:
"بنی آدم اعضای یکدیگرند که درآفرینش زیک گوهرند
چوعضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار"
درتفسیرِتصویرِآیینه ی رازِِاین صورت زیبای آفتابِ معرفت درمنظرگه ِگلستان حضرت شیرین سخن، به حیرت تام مبهوت بماندم وهیچ نیافتم وهمچنان مستغرق بودم دربحرمکاشفات تا شبنمی ازدریای معنای آن گلشن عشق براوراق خشکیده ی دل بیابم ودریابم، که درحال مراقبت قلب بودم که ازآسمان هفتم شیخ الاسلام، خواجه خواجگان، لسان الحق "حضرت سعدی رحمه الله علیه" نزد این گدای تهی دل بیامد و راست مقابل این حقیر به چهارزانو چسبیده بنشست وحقایق گلستان حضرت عشق را ازقلم ِما یسطرون برقلب کلک خیال این حقیرتلقین بکرد و فرمود: " منظورازاین کلام ناچیزفقیران، وجود موجود آدمیّت است که اعضای وجودی تن ِموجود ِآدمی را ازپنچ جوهرعزیزبساختند : گوهرآب، گوهرخاک، گوهرباد، گوهرآتش وعنصرنفس واعضای وجود ِروح ِموجود ِآدمی را نیزازپنچ گوهرلطیف بساختند: جوهرقلب، جوهر روح، جوهرسر، جوهرخفی، جوهراخفی، وهرگاه زخم روزگارهریک از این اعضا را بدرد آورد جواهردیگرنیزبدرد خواهد شد "، چون این عناصرعشره ی وجودی را دریافتم بسیار بردست وپای شیخ بیوفتادم، بغلتیدم وگریستم که وجوهات این آیینه ی قلب را چه عزیزانه براوراق غبارآلوده ی عقل ناچیزمتجلّی بساختند؛ چندی به دامان گلستان حضرت دوست به آرامی سرِدل بافتم وسرِّجان یافتم وآن مرغ خوش آوازگلستان ابدی بعد ازاینکه فیض ِروح القدس ِ جبروتی را ازپیمانه ی سینه ی پرفیض ِملکوتی برسینه ی سوخته ی این چاکْ جامه بنواختند، طایرآسمان بندگی شدند...... " ک "
بله، اکنون می فهمم که من با آن انسانهای وحشیی که درسوریه وفلسطین بچه های بی گناه را می کشند وتکه تکه می کنند هیچ گوهرمشترکی ندارم وآنها نیزازدردمند شدن انسانها هرگز ذره ای ازاعضای بدنشان بدرد نمی آید....... پس اگرخداوند متعال هزاران بارهم آنها را درآتش جهنم بسوزاند هرگز قلب من نخواهد رنجید .......پس منظور حضرت سعدی چیزدیگری بوده است..... که گفتم.....
92/8/28حوران