امشب شما را ازحکایتی عجیب با خبر کنم که چندی پیش مرا خواندند وخواندند هرآنچه که خواندنی بود برخوان دلم........ اگر حوصلتی فرمایید ومرا رخصتی دهید وچند درخانه ی دل برلب شیرین این خوان عبرت نشینید که حوران چه می گوید بسیار بسیار ممنون خواهم شد........وکاش هرشب، هردلنوشته اش می خواندند که او بسیار است وچند،.......... وخداوند او را از وجوهات عزیز آفریده است و سرّی شریف عطا کرده که درظرف عقول هرگز نگنجد، جزدردل عاشق........
...
الحمدلله ربّ العالمین والصلواه والسلام علی سیدالمرسین وعلی آله الطاهرین، وسپاس وحمد فراوان جناب حضرت حق جلّ وجلاله را که بر کلک ضعیف ودعاگوی این حقیر منت نهاد وحکمت فرمود تا که هرگه ارادت کند دوست، سرّی از الهامات قدسی برقلوب این تهی قلبان مکشوف بگردد تا چندی از کشفیّاتِ سینه ی صافِ صافی را ازاوراق لوح العرشِ محفوظ برصحیفه ی مجازِ این لوح شیشه ای ِعالم منقوش کرده باشیم که باشد مستفید محقّان ومقبول محبّان گردد...........روزی درایوان مکتب خانه ی خانگه عشق به حالی بسیط دربحرمسکورات قریب نشسته بودم ومشغول مراقبات قلوب ومشمول الطاف حق، که هرلحظه ظروف صنوبری خویش تهی می کردم وبه التماس وزاری درمرکز دایره ی مَنبرِانتَ الهادی تا گنبدِ عرش الاعلی می چرخیدم ونعره زنان از ارباب معدن گرمی طلب جرعه ای از فیوضات جبروتیِ روح ُالقدس همی کردم که پیمانه ی متروکه ی سرگردانِ این دیوانگان را زغیب السماوات پرکند که ناگه سروشی ازعالم ملکوت برخاک فرقِ این گدایان فرود آمد وفرمود: ای حور! چنین مقدرگشته است که امروز ترا حکمتی حکیمانه بخشیم........چون این ندای آسمانی را به جان خویش نیک شنیدم، نیک گریستم ونگریستم وبه خاری بنشستم وبه زاری بگفتم: بزرگیِ خدای بزرگ را شکر که این گدای درگه اش را لیاقت بخشید ودر حرم آشنایان ره بداد و در رحم عشق به گلاب محبت بیامیخت وبه نورآفتاب حکمت بپرود پرودگارعالم،.........که درحال، همچنان به دست انابت به حاجت اجابت بودم که سروش گفت: ما ترا ازحکایتی با خبرکنیم که عبرت ها درآن است، باشد که عبرت گیرند عبریان عالم ..........
.....
که البته حکایت را به زبان ساده وروان امروزی خواهم نوشت ومرا ببخشید که اگر این حکایت را به زبان ساده وروان امروزی نتوانسته باشم بنویسم........ که عادتم نیست که به عادتِ امروزعادت کنم...........چون که من گذشته ام وگذشته ام در گذشته ام است .......
.....
" حکایت "
روزی پدری بود که شب ها پشت کامپیوتر می نشست وبا دختران دیگر چت بازی می کرد و ازهرشیرین سخنی بامزه تر بود وگاه ازجملات با احساس وحسّاس، وگاه حنّانه و گاه فتّانه می گفت ،........یک شب آقای چتربازِچت بازبا دختری بسیار گرم شد به حدی که آن دونفر قرار گذاشتند که فردای آن روزهمدیگر را دریک جای معلوم وبا قیافه های مشخص ببینند ، مرد با کت سفید ودختر با شال قرمز،........ وآنها پارکی را معلوم وصندلیی را مشخص کردند وبه رمز اسم مرد را عقاب گذاشتند واسم دختر را قو،.......... وگفتند که هروقت همدیگر را دیدند، این نامها نشانه ی آنهاست........ خلاصه، فردای آن روز درهمان ساعتی که قرار گذاشته بودند مرد به پارک رفت ووقتی رسید، از دور صندلی را دید که دختر با شالهای قرمز روی آن نشسته بود ولی روی صورتش به طرف مرد نبود،......... مرد با دیدن دختره به آرامی از سمت پشت صندلی به طرف دختره حرکت کرد ودرست در پشت سردختره ایستاد ،.......... هنوز دختره متوجه آمدن مرد نشده بود، مرد به آرامی گفت: من عقابم، دختره که متوجه شده بود قبل ازاینکه سرش را برگرداند گفت: من هم قو هستم......... مرد گفت: میشه روی ماهتو برگردانی تا ما از دیدن صورت زیبای شما بی نصیب نمانیم......... ودرآن لحظه دخترک به آرامی سرش را به طرف مرد برگرداند ووقتی چشمش به مرد افتاد ناگهان همچون سنگ سرد یخی درجای خود میخکوب شد ومرد نیز ازدیدن دختره ازحیرت تمام قلبش ایستاد وعرق شرم از سرتاسروجودش به باریدن گرفت چون که آن دختر، " دخترآن مرد بود که دیشب برای مدتی به خانه دوستش رفته بود"......... بله! این بود حکایت..... وعمق فاجعه ...... واین است عاقبت پُست چت های پَست..........////( حوران)........
......." نغوذ بالله من الشیطان الرّجیم "......
.............................................................
عینک تاریده ی دل را می شکنم
شاخه ی خشکیده ی گُل را می شکنم
درشکنم! ای شکرم! با لبِ لب تاب شکن
دیده ی بی پرده ی گِل را می شکنم ....... (حوران)