سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حوران

 

باده ها درخون کنم برسرپیمان دوست

دلق زاهد، برکنم از تن ایمان دوست

 

تا که ازگرداب غم سوی ساحل ها شوم

کاروان، منزل برم از ره پنهان دوست

 

چون که دربستان جان، باغ هستی یافتم

خوشه ها گلچین کنم ازلب خندان دوست

 

تا که دردستان او چرخش پیمانه هاست

دیده ها پرخون کنم ازرگ بی جان دوست

 

 گل بچینم تا سحرازلب دامان او

گربدوزم دیده را برتن عریان دوست

 

چون که درهستی دل پستی تن بافتم

جام هستی بشکنم بر درِ ایوان دوست


 

"تا که آتش روشن است درتنورجان او"

سینه ها آتش زنم دردل سوزان دوست

 

"نامه زلفان او خوشتر ازاینها نویس

تا حکایتها کنند مثنوی خوانان دوست"

 

 

 

حوران

 

 

 


ارسال شده در توسط حوران

 

صحبت پیرانه ی ما جان کلامیست، برو

نرگس گلخانه ی ما زلف غلامیست، برو

 

شربت آغشته ما پاک ترازجام صفاست

شربت پی درپی ما شُرب مُدامیست، برو

 

کشورخون داده ی ما محشرگلگون خداست

قیمت یارانه ی ما خون قیامیست، برو

 

گوشه ی میخانه ما عزلتِ پیوسته ی ماست

گوشه ی این خانه غم جای مقامیست، برو

 

صولت طوفان بلا، چاره نگردد به دوا

عیدی ایام جفا بوی سلامیست، برو

 

کامک لب خسته ی ما گرلب لب داده گزید

بوسه پوسیده ما برلب کامیست، برو

 

ملت بیگانه اگرمحرم اسرارخدایست چه غم!

خامه بی پخته ی ما پخته ی خامیست، برو

 

دُرد بلا دیده اگرتیغ زند کوزه غمدیده ی ما

کاسه دوّاره ی ما سنگ دوامیست، برو

 

بلبل نالان سحر، دوش چه خوش گفت به ما

حلقه فوّاره ی ما چرخش جامیست، برو...

 

" ک"

 


ارسال شده در توسط حوران

 

آه ازاین شب های تکراری! بگو، امشبم را چه نویسم ؟! بنویسم یا نویسم؛ چگونه تنهایی ام را بی تو معنا کنم ای سوِجِگم!......بگو ای عزیز! خون بگریم یا خون بریزم، با این کلک بی جانم چون نویسم ؟!........آه که هرشب بی تو بودن را عادتم گشته ......... گوشه ای غصه خوردن، ناله کردن آیتم گشته ...........تکرار تکرار می گویم که دوستت دارم ای تکرار ناشدنی من! پس همین یکبار، همین امشب، دریاب این دل سوخته ام را ...........تا که بیش از این درخون جوشیده نغلتدم ........درهوای سرد هجران نلرزم..........ای گرمای وجودم! دمی بخش امشبم را تا درآغوشت بی تو نمیرم.........چگونه گویمت که درهوای تو تمام جانم را خرج کردم؛ موهای مشکینم را برف کردم؛ بهارعمرم را خزان کردم؛ که بی تو نمی توان زیست، ای خواستگاه من! ای زی وزیبنده من! دراین دارمکافات کمی فرصتم ده، کمی رخصتم ده که یک شب با تو باشم، ای تمام هرشب وامشب من! خدا را صدایی بزن، خدا را نشانی بده این یتیم عشق را، ای پناه عشق من! دریاب این بی پناه را ...........شبگرد وگدای شب کوچه های عشق توام،........... اگر باورنداری برگرد ونگه کن ازپنجره ات به تیرچراغ کوچه ات، که این گدای محبت درپای چراغ، تیرعشق توگشته امشب تا تو یکبارهم که شده تیرمژگان کمانگون خود زنی قلب شکسته اش را و روشن کنی دل وجان این چوب خوشکیده ی دربدرِخاک درت را .........محتاجم به تو، محتاجم به حلقه چشمان نگاهت، محتاجم به چرخش زلفان سیاهت، محتاج به نسیم رخساره ماهت.........محتاجم به تو..........آه ! ای آه من! چگونه بی ترانه از چشمان ترانه گون تونمناک نویسم، مگر شب سیاه ما طاقت درخشش نگاه غمناک تورا خواهد داشت، مگر دل بی تاب ما تحمل تابش چشم مهتابی ِدلتاب تورا خواهد داشت..............آه خدایا! طاقتم ده تا طاقت تنهایی دل تنهایم را تحمل کنم که همه شب درتب وتابِ تبِ تابش ِمهتاب ِدل ِتنهایی ام تنهایم تنهای تنها درتنهایی تنها عشق تنهایی ام، تنهای تنهایم ........تن های تنهایم .........   

 


ارسال شده در توسط حوران

دنیای غریبیست این دنیای غریب، همه انگار آشنا هستند .........تنها خدا دراینجا غریب است.....

 

یارب امشب چنان سوی تو آمدم که سویی میان من وتو نباشد...... همه وجه، توباشی وهمه سو توباشی..... همه درمن تو باشی وهمه بی من تو باشی...... نه منی باشد ونه تویی ....همه ما، تو باشی...... ای عزیزالوجود وجود بی موجود من! بردار این من ِمن بودنم را ...... بردار این تن ِبی تو بودنم  را ..... تا با تمام جان عریان ترا درآغوش گیرم، ای تمام آغوش جان من!...... ای هستی بی هستی من! می خواهم امشب چنان درهستی تو درآمیزم که تا ابد هست شوم......آه! این کمالت، چنان ترا دوست دارد که می خواهد امشب لباس شب را برکند و نورچشم خمارنرگست را با تک تک مژه های خیسش ببوسد وببوید گل پیچک تاج زلفان شبت را....... ای نازنین عالم! امشب چنان با عالم اندوه به بالینت آمدم که تنها شیدای عالمت من باشم.......آه خدای من! چه نویسم؟!.... چگونه ازتو نویسم؟!....... که هرشب چه گلواژهای گلگون خیسی بردیوارهای قلبم می نویسم که تو فقط یکبار نگاهم کنی.... دیگر خسته شدم ازاین همه نوشتن ...... وحتی دیگر از دیوارهای قلبم نیز خسته شدم........ای هجاهای عشق! یاری ام کنید امشب تا که هرشب، سینه ی سوخته ی این کلک بی رمقم درهوای کوی حضرت عشق نفس کشد و جاری شود از زبانه ی زبان کلک ساکتم، اشک های زلال محبت......

"چنان دوستت دارم ای خدا که نمی دانم چه بگویم ....ولی می دانم که تو می دانی که من چه می گویم" ......

وامشب فقط همین تک بیت به ذهنم رسید وبرای تو، ای تمام وجودم! نوشتم ....قبولم کن وراضی ام باش......:


"باده را درخون کنم برسرپیمان دوست


دلق زاهد، برکنم از تن ایمان دوست"


 




 

" ک "     


ارسال شده در توسط حوران

هزار سال زندگی کردیم که زندگی کنیم، دیدیم که زندگی در زندگی زندگی نبود، زندگی در مردگی زندگی بود و اکنون که از مردگی به زندگی رسیدیم، هزار سال مردگی خواهیم کرد تا زندگی کنیم وتا ابد زنده بمانیم در مردگی ابدی........


ارسال شده در توسط حوران

ببین، ببین که هنوزهم درچله ی خاطرات دیرین به آرامی نشسته ام، نشسته؛ ای بهارمن!.......... گذشته ها گذشته بیا برگرد به کلبه ی آوای چلچله ها که نم نم باران معطرترانه های بهاری ام می چکد از سپیدی آسمان خیس سرخم، بردشت خیال دامان پرخیالت ای بهاره ی بهارمن!..........آه! برگرد برگرد ای دجله ی من! که امشب حجله نشینیست نه چله نشینی که خزان صورت زرد من هنوزهم جای سبزردپای نسیم بهاری ترا نشان دارد وچشم سبزشهلایی ترا می بوسد این پلکهای خیس لرزانم ...........ای بهار بهاره ی من! برگرد برگرد که خزان غم از خزائن سرخ دل ها رخت بربست........ ولباس سبزنیلگون مصری برتن و جان عریان عاشقان ترکی قبای ترا پوشاند......... ولبان میگون حوران جنان برلب جوی روان بهاران غنچه بست.......... ای نازنین پروانه ی من! برگرد امشب که تا سحربربالین تو بنشینم و به آوای لالایی مادرعشق با هزاران پرقو زلفان طلایی ترا نوازش کنم ودرآغوش ابرسفید به خواب شیرین برم ترا........ ای پیچک شب بوی تن وجان من! بپیچ بپیچ ازخم وپیچ گلشن عشق برتن وجان این خارنرگس دامن گدارات که عمریست دوخته جانش را برحاشیه ی دامان پیوسته ات ای پیوسته من! ای هم بسته من! بپیوند بپیوند درمن که دیگر این فاصله ها را نمی خواهم .......... ومی خواهم دوستت بدارم بیشتر از دوستت دارم .......


ارسال شده در توسط حوران

مردم خدا را با جهان بینی هستی می شناسند ولی ما خدا را با جهان بینی مستی یافتیم.......

واندوه تنها عنصریست که ما را ازآن ساختند....... واین طبیعت خلقتیست که با طبیعت هرخلقت سازگاراست......


ارسال شده در توسط حوران

می خواهم امشب در کالبد گلواژه های خیسم جان ببخشم تا درسمفونی ویترین بازارعشق، چشم های منتظر را درصحن حیرت بنوازد ...........و جسم و روح عاشقان خسته را با ترانه های باران آبرو بیدارکند....... وصدا زند که ای فریادهای بی صدا ! فریاد زنید که مردم هنوزدرخوابند وشهر درآشوب عشق می سوزد ........ " سوزی که درآتشکده جانم سالهاست که از زبان کلک روانم زبانه می کشد، روزی بالهای شاپرک را خواهد سوزاند تا درآغوش آتش دل آرام گیرد" ..........


ارسال شده در توسط حوران
<      1   2