نگاری که درعمق جانم لنگر انداخت
دل و جانم چو آتش، خاکستر انداخت
من ازبویش سحرگاهان چه ها گویم
که برلب تا سحربوسه ی اختر انداخت
شبانگه که پروانه برموی جعدش نشست
خاطری خوش درخیال گوهر انداخت
درآن روزی که خون دادم به پایش چوعید
هَزاران، شاخه ی گل برسنگر انداخت
من ازهجرم دراین عالم کجا نالم
که هجرت، شوق مستان را ازسر انداخت
من ازمهسای آن مهتاب دل گفتم
که شب تا روز بالشی بربستر انداخت........
" ک"