شبی دربحرِسُکرِمثال، میان امروخلق مستغرق بودم ودرباغ ِگلستان معرفت به دلی محزون، درجان خویش شهد نباتات عشق را مزمزه ها همی کردم که شیخ اجل چه ها همی گفت واین گدایان چه ها دریابند ازاین زمزمه ها؛ وچون به این دوآیت بی نظیررسیدم:
"بنی آدم اعضای یکدیگرند که درآفرینش زیک گوهرند
چوعضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار"
درتفسیرِتصویرِآیینه ی رازِِاین صورت زیبای آفتابِ معرفت درمنظرگه ِگلستان حضرت شیرین سخن، به حیرت تام مبهوت بماندم وهیچ نیافتم وهمچنان مستغرق بودم دربحرمکاشفات تا شبنمی ازدریای معنای آن گلشن عشق براوراق خشکیده ی دل بیابم ودریابم، که درحال مراقبت قلب بودم که ازآسمان هفتم شیخ الاسلام، خواجه خواجگان، لسان الحق "حضرت سعدی رحمه الله علیه" نزد این گدای تهی دل بیامد و راست مقابل این حقیر به چهارزانو چسبیده بنشست وحقایق گلستان حضرت عشق را ازقلم ِما یسطرون برقلب کلک خیال این حقیرتلقین بکرد و فرمود: " منظورازاین کلام ناچیزفقیران، وجود موجود آدمیّت است که اعضای وجودی تن ِموجود ِآدمی را ازپنچ جوهرعزیزبساختند : گوهرآب، گوهرخاک، گوهرباد، گوهرآتش وعنصرنفس واعضای وجود ِروح ِموجود ِآدمی را نیزازپنچ گوهرلطیف بساختند: جوهرقلب، جوهر روح، جوهرسر، جوهرخفی، جوهراخفی، وهرگاه زخم روزگارهریک از این اعضا را بدرد آورد جواهردیگرنیزبدرد خواهد شد "، چون این عناصرعشره ی وجودی را دریافتم بسیار بردست وپای شیخ بیوفتادم، بغلتیدم وگریستم که وجوهات این آیینه ی قلب را چه عزیزانه براوراق غبارآلوده ی عقل ناچیزمتجلّی بساختند؛ چندی به دامان گلستان حضرت دوست به آرامی سرِدل بافتم وسرِّجان یافتم وآن مرغ خوش آوازگلستان ابدی بعد ازاینکه فیض ِروح القدس ِ جبروتی را ازپیمانه ی سینه ی پرفیض ِملکوتی برسینه ی سوخته ی این چاکْ جامه بنواختند، طایرآسمان بندگی شدند...... " ک "
بله، اکنون می فهمم که من با آن انسانهای وحشیی که درسوریه وفلسطین بچه های بی گناه را می کشند وتکه تکه می کنند هیچ گوهرمشترکی ندارم وآنها نیزازدردمند شدن انسانها هرگز ذره ای ازاعضای بدنشان بدرد نمی آید....... پس اگرخداوند متعال هزاران بارهم آنها را درآتش جهنم بسوزاند هرگز قلب من نخواهد رنجید .......پس منظور حضرت سعدی چیزدیگری بوده است..... که گفتم.....
92/8/28حوران
من گم شده ام مرا مجویید
ازگم شدگان سخن مگویید
*****************
در کوی تو عاشقان جان بحالی بدهند
کانجا ملک الموت نگنجد هرگز
هرلطافت که نهان بود پس پرده غیب
همه درصورت خوب توعیان ساخته اند
هرچه برصفحه ی اندیشه کشد کلک خیال
شکل مطبوع تو زیباتر ازآن ساخته اند
روزی برگرد پیرمبارک خویش، خواجه ی خواجگان "حضرت شیخ الاسلام" ارواحنا فداهُ، به جمعی چون پروانگان سوخته برایوان خانگه، حلقه ی صحبت زده بودیم وپیرمبارک خویش را درسکوت، مسکون نظاره می کردیم وگوش جان می سپردیم که شیخ چه می گفت ومی نوشت، ناگه ازجانبی شیخی همی گذشت ومستعجل بود، چون حال شیخ ما را بدید لحظه ای درنگ بکرد وشیخ الاسلام را گفت: ای شیخ! شما این همه می نویسید ودیگران هم می نویسند، همگان نیزاگر خواهند نوشتن بتوانند وچند شیخ بنام را به نامید، شیخ الرئیس می نویسد، شیخ الشیوخ می نویسد وفلانی... پیرتمکین ما چون تیغ سخن بدید وسوزکلام شنید، به آرامی سرفرود آورد ونگاهی به خاک انداخت وگفت: "یکی می داند می نویسد ودیگری می بیند می نویسد، ولی ما می شنویم می نویسیم"؛ چون روح این درّکلام نیک درجان سائل اثربکرد بنشست، بگریست وچون ما نیک نگریست....... والسلام علیکم ورحمه الله وبرکاته.............
"مسکین ( حوران)" 1392/8/23 ه ش
******************************
روزی پیرمبارک خویش " حضرت شیخ الاسلام " ارواحنا فداهُ، را دیدم که قصد آبدست بکردند وخواستند طهارت نمازعصربجای آرند، چون خاست، بالفورازجهت خدمت وادب نزد شیخ برفتم وتاج سفید وردای سبززیبای حضرت را بدست بگرفتم وجام آب طهوررا آماده بکردم؛ شیخ بنشست وطهارت همی کرد ومن از بالای به خشوع وخادمیّت تام حرکات موزون آن طاووس دریای عشق را نظاره می کردم که ناگه توهمی دراذهان منقوصه ام خطوربکرد که کاش! من جای شیخ بودم وچنین پیری کبیر؛ این کلام نسنجیده دردل به اتمام نگشته بود که شیخ نظری برآسمان بکرد ولبخندی بزد وبه نگاهی حنّانه بگفت: " بزرگی آنست که ازپایین به بزرگی بنگری نه ازبالا، ولی بزرگ آنست که بزرگی خواه وکوچک باش" چون این کلام زیبا را ازشیخ یگانه، دردانه شنیدم ازحدّت جذبه ی روح، عالم امرطبیعتم برخلق غالب بگشت وجوش درهوش وجود آمد وگریان ولرزان برخاک پای شیخ خویش بغلتیدم.......والسلام علیکم ورحمه الله وبرکاته.......
"م حوران1392/8/23"
" بزرگی ( مقام بزرگ ومتعالی ) آنست که ازپایین به بزرگی بنگری نه ازبالا( دربرابر بزرگی بنشینی ومرید آن شخص بزرگ بشوی ودرکمال فروتنی به آن بزرگ بنگری وازاو بزرگی را بیاموزی نه اینکه ازبالا مغرورانه به او بنگری) ولی بزرگ آنست که بزرگی خواه وکوچک باش( و بزرگ بودن آنست که همت بزرگ شدن بکنی ولی همیشه خود را کوچ بشماری).............
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله ربّ العالمین وصلواه والسلام علی سیدالمرسلین که جناب حضرت حق این حقیر را لایق بدانست که درباب مسالت دوستان، رساله ای را ازجهت رسالت به کلک دعاگوی این ناچیز مسطورکرده باشم که هرچند تکیه بر کرسی کلان، این خُردکان را شایسته نیست،
گفته آمد که علوم ظن (تمرکز ذهنی) وتله پاتی وهیپنوتیزم را آیا نسبت است با علوم باطن وتصوف، وتوانست که هردوعلوم را دربطن هم مربوط بدانست؟
درجواب این مسالت مهم چنین می توان قلم گذاشت وتفسیرمعنا را به تفصیل، تعبیر نمود که تفکیک علوم باید بدانست که تقسیم علم را به چند قسمت توان کرد، اول قسم: علوم ظاهریست که برعقل واستدلال مبنا شده است واساسش براثاث خواندن ونوشتن بنا گشته که این اکتسابیست مردمان را، قسم دوم: علوم باطن است که برعناصر و لطایف روحانی مطالعه گردیده، وسیروسلوکیست اندرون برقلوب روحانی وتصوّریست وتصرّفی وتلقینی ومراقبتی واکتسابی مردمان با همّت را ومشروط به انجام امورات شرع است، که این علم را به نام تصوف وعرفان نیزبنام می دانند، قسم سوم: علومیست حدفاصل علوم ظاهر وعلوم باطن که به علوم نفس مشهورومعلوم می باشد که دراصطلاح عام به علوم ظن و تله پاتی وهیپنوتیزم بنام است که ستون واساس این علوم نیز برابزارعقلانی وذهنی وتصوّری وگشنگی وعناصرطبیعت استواراست واکتسابیست مردمان را واز نظر اولیاالله منسوخ بوده وهیچ نسبت به شرع نتوان کرد، قسم سوم: علم حکمت است که جناب حضرت حق جلّ و جلاله لباس این علوم تمیز را به خاصّگان واولیای خویش مزین کرده است، که نتیجه تقوا ودوستی بیش با خداست که اسرار وتعبیر وتفسیرعلت ومعلوم عوامل می باشد که کتابت این علم عزیز موهبتیست نه اکتسابی، قسم چهارم: علم الکرامات است که این نیزازجانب فضل ربّانی موهبتی ونتیجه مقامات ربّانیست که برشرع مشروط شده است که کتابت این علم خود بردو قسم است، قسم اول که نتیجه استقامت شریعت رسول لله صلی الله علیه وآله والسلم وتربیت نفس ومراقبت قلوب برعلوم الهیست که این، عین الکرامات وحقیقه المقامات است وخاصّ اولیاء حق بُود، ولی قسم دوم برریاضت کِشی ونفس کُشی بنا گشته است که این استدراج المقامات وشبیه الکرامات است که ازبرای ساحران است، مانند پرواز کردن درهوا، بر روی آب راه رفتن و... که هم ازاولیا صادرشده است وهم ازساحران صامرصفت که این استدراج است وآن کرامات،
پس ظن وتله پاتی وهیپنوتیزم هیچ به شریعت واحکام الهی مربوط نتوان کرد، اگرچه درقسم علوم تصوّری وتصرّفی مقرّراست که درعلوم باطن نیز نوعی چنین مقلوله تصوّری متجلّیست،
الحاصل، اگرکسی به متابعت فخرعالم، سید الانبیا تابع باشد وبه خواست خدا خاست کند، بنوشد، بخوابد، بیدارشود و تقوا پیشه کند دریک مقام علوم باطن، تمامی مقامات علوم ظن وهیپنوتیزم را به یک منزل درو کرده وگذر خواهد کرد، که اگرساحری هزار سال هم برروی نفس خویش ریاضت کِشی کند وخود بُکشد هرگز نتواند خورشید را به دونیم کند، حال آنکه که فخرعام به یک چشم زدن خورشید وماه را به دونیم کرد وشب ورزو را جابجا نمود وحضرت بایزید قدس الله تعالی سره اناالحق بگفت واتاق از او پرگشت وچاقودروی اثرنکرد که این همان علوم باطن وعروج روحانی وفیض وفضل ربّانیست که حضرت حق جلّ وجلاله پیامبران واولیا را به این علوم شریف مزیّن کرده است،
لذا برای فراگیری هریک ازعلوم مقسوم، استاد وفنون خویش را می طلبد که بهترین استاد، سیدالانبیا پیامبراکرم صلی الله علیه وآله والسلم می باشد که این علم را خاصّگان "طریقت"، عامّیان "عرفان"، مردمان "تصوف" وعالمان "علم باطن" گویند که البته تعلیم هریک ازعلوم مذکور، خود تفصیل واجمال مکتب خویش را می طلبد که دراینجا از ظرف حوصله خطوط ناقص ما بیرون است،
واگر به ایجازگفته آید، علوم حکمت وکرامت، خود نتیجه علوم باطن است که اگر سالکی را این علم نصیب گردد ممکن است به نسبت باطن خویش از فضل ربّانی، این دوعلوم نیز مشمول مراد گردد، ...... والسلام علیکم ورحمه الله وبرکاته/.
" حوران"
بسم الله الرحمن الرحیم
"همایش بزرگداشت حضرت مختوم قلی فراقی رحمه الله علیه "
چند وقتیست که درکنارمزارشریف بزرگان واولیاءالله، همایش هایی جهت گرامیداشت این عزیزان برگزار می گردد که امید است اگرقلم ناتوان این حقیر را توان باشد، چند سطری هرچند ناچیز درباب این مسالت برخوان سپید این صفحه کوتاه از زبان ساکت این دل مسکین، روان سازم؛
امیدوارم امید داران،عزیزان، محترمان واندیشمندان ِمردمان ترکمن این خطوط نانوشته این حقیر را قبول کنند؛
یکی ازبزرگداشت هایی که هرساله برگزار می شود گرامیداشت حضرت مختوم قلی فراقی رحمه الله علیه درکنارمزارشریف آن حضرت می باشد که این امرباعث چالش های زیادی درجامعه ما شده است که بعضی افراد با برگزاری این مساله درکنارآرامگه آن حضرت مخالف اند وبرخی موافق، که من دراینجا اگرمطلبی هرچند ناچیز نوشته باشم، جزنظری کم سوازجانب این حقیر، مطبی دیگرنمی تواند باشد، ولی ابتدای امراگراین لوح سفید وقلم بشکسته، ما را اجازت دهد و ظرف کلام در زبان این کلک ناچیز بچرخد می خواهم چند مطلبی ازمقام وشخصیت حضرت مختوم قلی فراقی رحمه الله علیه بنویسم وبعد به مساله بپردازم؛
حضرت مختوم قلی فراقی رحمه الله علیه چه کسی بود؟:
آن شیخُ الشیوخ، غوثُ الاعظم، فقیرُالاولیاء، قریبُ الفقراء، عزیزُالعرفا، شارعُ العرشُ الشعرا، بدیعُ القلم، روحُ القرنی، خضرُالعلنی، خواجه خواجگان ترکستان، عالم رباّانی، پیرترکمانی " حضرت مختوم قلی فراقی قدس الله تعالی سره " یکی ازاولیاء، علما، عرفا وشعرای بزرگ تاریخ ترکمن می باشد، حضرت فراقی رحمه الله علیه درعلوم باطن واسرارحکمت ومعرفت به مقامات ابدال رسیده است، حضرت دوام الله فراقی رحمه الله علیه پیری کامل ومکمّل وصاب حال ومقام وکلام می باشد وازنظر سلسله علّیه خواجگان در سلسله طیفوریّه نقشبندیّه مجدّدیه ربانیّه قرار دارد؛ ونیز ازسلسله طریقت یسویه قطب الاقطاب ترکستان، شاه حکمت وسلطان کرامت "حضرت خوجه احمد یسوی رضی الله تعالی عنهم" کسب فیض نموده است، خصوصا ازشاگردان سلسله خوجه حکیم آتا وزنگی بابا رحمه الله علیهم؛
سلسله طیفوریه: منسوب به شیخ الشّیوخ، سلطان العارفین، طاووس العارفین، قطب الاقطاب " حضرت بایزید بسطام طیفوری قدس الله تعالی سره می باشد ( قرن سوم ه.ق )
سلسله نقشبندیه: منسوب به خواجه خواجگان، شاه مردان، سلطان العرفا، شاه نقشبند، " حضرت بهاءالدین نقشبندی رضوان الله تعالی علیهم " می باشد (قرن هشتم ه.ق )
سلسله مجددیه ربّانیه: منسوب به سیّد الاقطاب، امیرالشّیوخ، امیرالامرا، عزیزالعرفا ، قطب الارشاد، قطب المراد، فریدُالزّمان، مجدّد الف الثّانی، صاحب مکتوبات شریف (کتابی که بعد از قرآن مجید وحدیث رسول اکرم صلی الله علیه وآله والسلم تاکنون چنین کتابی نیامده است ) " حضرت شیخ احمد فاروق سرهندی رضی الله تعالی عنهم می باشد ( قرن دهم ه.ق )؛
حضرت مختوم قلی فراقی رحمه الله علیه درسلسله علیه خواجگان واسرارمعرفت وحکمت ازمقام ولایت گذشته وبه حس وبهره مقام رسالت ونبوت رسیده است، بطوری که خود می گوید:
"مختوم قلی دیرلار منینگ آدمی عالم الین چویورگورسا اُدمی " اگر تمام جهانیان بدانند که در سینه ام چه آتشی روشن شده است (منظوراز آتش : فیوضات وعلم باطن وحکمت است ) ودر کنارم بنشینند دستهایشان را ازگرمای آتش درونم گرم خواهند کرد وخلایق ازمن بهره خواهند برد، که اگردقت شود این سخن کلام بسیارعمیق وپرمعناییست، ونیزدرشعر " تورغیل دیدلر" حضرت مختوم قلی رحمه الله علیه مطالب و وقایعی را بیان می کند که درتاریخ اولیاء کمترکسی چنین سخنی به میان آورده است وبه چنین مقام عزیزی رسیده، اگراین شعربطوردقیق وحقیقی معنا و تفسیر شود حضرت دام الله فراقی را درمقامی بسیار والا خواهیم دید؛
حضرت فراقی رحمه الله علیه سفرهایی به چین وافغانستان وپاکستان وهندوستان داشته است ودرپیشاورپاکستان وقندهارافغانستان ازمقامات وفیوضات ربّانی حضراتی چون شیخ غلام حسین، شیخ غلام نبی، شیخ محمد فضل الله، شیخ حاجی محمد فضل الله رحمه الله اجمعین که تمامی این اولیاالله شاگرد ومریدِ " حضرت قطب الاقطاب عروه الوثقی خواجه محمد معصوم الثانی ربّانی رضی الله عنه " کسب فیض کرده وبه درجه کتاب حکمت رسیده است، " محتمل؛ ت .1152 ، ر.1215 ه.ق "
شاید فلانی مرا شماتت کند که از روی چه مدرک وسندی چنین مطالب را می نویسم وحضرت را درچنین مقامی والا قرارمی دهم، ای دوست عزیزم! چطورمی توان ثابت کرد که خورشید، خورشید است وحال آنکه اویک آفتاب است، چرا که گرما وحرارت آن آفتاب هنوزهم دردل وجان مردمان ترکمن جاریست وحرارت می بخش
" آفتاب آمد دلیل آفتاب "
الحاصل، حضرت مختوم قلی فراقی رحمه الله علیه در کلام بشری آیات بی نظیری را با قلم توانای خود درقالب شعربرزبان کلک معنای عشق، جاری ساخته است که درهرعصری همچون دم عیسی به حیاتی نووطرواتی سبزبردل وجان مردمان ترکمن نفحات انس می بخشد وازکلام کلمه الحق، غنچه های سبزمعرفت وحکمت ونصیحت را برزبان بی زبان پدران ومادران بی کلام می رویاند که تا اکنون کسی نتوانسته چنین معنا را دراین قالب به میان بیاورد، چه بسا حضرت مولانا رحمه الله علیه اگرمی دید این فخرعالم را فخرمی ورزید که دیوان جاویدِ شیخ الله فراقی رحمه الله علیه درحقیقت مجمع معادن حضراتی همچون مثنوی شریف، بوستان وگلستان حکمت، گنجینه نظامی، بیت الغزل معرفت حافظ ، وشراره های گلشن خیام، وافسانه فردوسیان و... می باشد که اشعار تمامی این بزرگان دردیوان اسرارحضرت مختوم قلی رحمه الله علیه خلاصه شده است، کلام حضرت مختوم قلی فراقی رحمه الله علیه فقط یک شعرخالی وقالب نیست، غالب است وتفسیرآیات کلام الله، دیوان حکمتش سایه ای ازقرآن مجید است وقلمش کلک معناست، اشعاراوشعرصرف نیست، زبان صرف وتحلیل عشق است، آیات نصیحت وگنج سعادت است که با شیرین ترین زبان شیرین ترکمن درقالب زیباترین قالیچه جهان نقش بسته؛
غرض اینکه حضرت مختوم قلی رحمه الله علیه را فراقی نامیدم نه فراغی، این است که حضرت ایشان عمری درفراق حضرت دوست سوخته و درسوزاین آتشفشان هجران عشق، دل وجان گداخته که ازاین فراق هیچ فراغی درحیات اجتماعی وقلبی خویش ندیده است، که ازشدت این سوزش فراق چنین تخلصی را برای خود برگزیده که " فراقیست "
"بدعت سیاه"
اگربه تاریخ ادبیات هرقبیله وملت وآداب ورسوم وسنن مذهبی ونگرش آن ملت دقیق بنگریم، خواهیم دید که این موازین با زندگی افراد دریک زاویه ودریک خط موازی می باشد، یعنی چیزی جدا ازبافت جامعه نیست فقط ریشه ها متفاوت است، مثلا ریشه ادبیات ورسوم از زبان وبطن جامه برخاسته ورشد کرده است وریشه سنن الهی از کلام پروردگار، ولی هردو متناسب با بافت مردمی می باشد پس اگردقیق به هرحکم ومساله بدیع بنگریم واندکی بیندیشیم خواهیم دید که آیا اینگونه مسائل بدیع ریشه ای دارند یا نه؟ واگرداشتند آیا متناسب با بافت وخواست آن ملت است که بتواند چون ریشه ای سبزبرخاسته ومیوه ای شیرین باردهد؛
به نظرمن یکی ازحرکتهای بدیعی که چند وقتی میان ملت ما رواج پیدا کرده است برگزاری بزرگداشت ها در محل قبورومزارشریف بزرگان واشخاص مهم واولیاءالله می باشد که این، نوعی بدعت بدیع است که ممکن است باعث ایجاد زمینه بسیاری ازفسادها وانحراف ها شود که من این مساله را " چالش بزرگ " می نامم،
سوال من این است که: آیا چنین بزرگداشت ها درمکان ها وسالن های مشخص ومعینی برگزارگردد، بهترنیست؟ والبته ممکن است کسی پیدا شود وبگوید که چنین همایش ها ازجهت کسب فیض وتوصیف شخص محترم درحضورآن بزرگوارباشد بهترومستفیدتراست که این مطلب نیزمی تواند نظری محترم باشد؛
به نظرمن:
قبوربزرگان واولیاءالله محل دعاست، آنجا محل زیارت است نه سیاحت، خوابگهی نورانیست، آرامگه روحانیست وحیاتی جاودانیست، پس چقدرزشت ومنفوراست که درآنجا جمعی سود جوجمع شوند وچون افراد بی قید وبند ولاابالی به پای کوبی، مشروب خواری، نگاه به نوامیس، قتل وغارت ورقص وآواز بپردازند درحالی که آن عزیزخوابیده درزیرخاک ازضلالت این ضالّین ِروی خاک، سخت درعذاب باشد که البته این اعمال زشت وناپسند شامل همه حضار نمی شود، درآنجا اشخاص بسیارمحترم وعزیزی نیزهستند که فقط جهت زیارت وبزرگداشت درآنجا حاضرمی شوند ولی غافل ازجمعی سودجو که فقط جهت تفریح وخوش گذرانی به آنجا می روند، این بی خردان افرادی هستند که نمی دانند فرهنگ چیست؟ نمی دانند شخصیت چیست؟ نمی دانند بزرگداشت چیست؟ پس ای عزیزان ودوستان! بدانید که هرحکم بدیع وهرحرکت بدیعانه درنهایت به تباهی وفساد خواهد کشید مگراینکه ریشه درقرآن کریم وسنت رسول اکرم صلی الله علیه وآله والسلم ودرحقیقت شریعت داشته باشد؛
ای مردمان عزیزترکمن! ای علمای شریف! ای دانشمندان متفکر! ای جوانان مشتاق! آیا این گفته من لحظه ای تلنگرواندکی اندیشه نمی طلبد که " هر فسادی ریشه درعواملی دارد وهرمعلولی را علتی " پس چقدر خوب است که با دیدگان بازوهوشمندانه به علتها بنگریم وبیندیشیم که این ریشه سیاه در کدامین خاک منفور پنهان شده است
واین مساله هرساله درمزارشریف حضرت مختوم قلی فراقی رحمه الله علیه ودرزیارتگاه هایی چون حضرت خالدنبی علیه السلام و دانشمن آتا رحمه الله علیه ویا قدم گاه حضرت بهاءالدین نقشبند رضی الله عنه مشکلات زیادی به بار می آورد؛
" السلام علیکم ورحمه الله وبرکاته "
مونگلرچه درد بار، درمانسیز یورگمده
هربیری اُود کمین، کُوز بُلب جگرمده
پُکر پُکر قایناب دور قازان کمین باغرمده
ای یارانلار! نیلاین گلینگ گورنگ حالمی
دیزم چُکب، یوزم توتب، یانا یانا یغلدم
آجی میوه زهربولب، یورگ باغدن یغلدم
اتم، سونکم سُویلب، حسرت قُمه یقلدم
ای یارانلار! نیلاین گلینگ گورنگ حالمی (ک)
"ک م"
بسم الله الرحمن الرحیم
روزی درمجلس شیخی کبیرکه درشهرآوازه ای خوش داشت وهزارمرید، نشسته بودیم که ناگه مریدی ازحرارت تنورفیوضات درمنزل سُکربه حالت جذب وجوش درآمد وشیخ را گفت: یاشیخ! شما که این همه دراسرارعلوم حال وقال نهنگید بهتراست که تمامی ماهیان بحرمعنا ازبرای ترقی وتجلی با شما بیعت کنند، چون این شهد کلام را شیخ بشنید جان را مذاق شیخ عسل آمد وازقند فراوان ِشکّرْسخن، کلاهک تبسمی برلبان غنچه بنشاند وپسته ی بسته را بشگفت، ولی به ناگه خدایش ازجهت آن نیم تبسم، وی را ازکرسی عرش براُرسی فرش بنشاند وتمام حال ومقام ازاوبستاند، وما ازحیرت این نزول مقام، پیرمبارک خویش را گفتیم: یا شیخ الاسلام! سرّاین حکمت ازکدامین علت بود، گفت: " علت آنست که نشاط وی ازرضای نفس بود نه ازبرای حق نفس " که مراد ازمرید، مراد خویش است نه مرید وخویش، که خداوند منّان گاه کلان را به خُردان مبتلا می کند که این آزمون گرانیست وتاملی دوچندان خِردان را، چون حکمت علت بدانستیم، دانستیم که حیلت نفس را شمارنیست واندازه نتوان کرد... والسلام علیکم ورحمه الله وبرکاته/. " ک "
بسم الله الرحمن الرحیم
" انّ اکرمکم عندالله اتقکم " اولیاالله را ملزوم نیست بودن را وبودن ونبودن فرق نباشد ایشان را، پس چنان باید بود که بوده باشیم وچنان بوده باشیم که آمده باشیم وچنان آمده باشیم که رفته باشیم، چون ولی به نامی آید، بنامی زید وبی نام رود، وآنکه مخلص تراست تقواتراست وآنکه تقواتر، اکرم تر؛
مراد ازقطبیّت وارشاد به سن ونسبت و خویش نیست به کشش است ونسبت حق، وهرکه را تقواتراست قطبیت وی بیشترباشد، پس هرآنکه او را خداوند منّان به ظاهر وباطن به نورتقوا مزین ترکرده است، اوقطبی تربُود ومرشد تر، چه به نام باشد وچه بنام، وهرآنکه درشناخت حق به شناس ترباشد پس او بی نشان تراست، اگرچه اورا به قطبیت وارشاد شناسنامه بُود، که شناسه شناخت " عامیّت درخاصیّت وخاصیّت درعامیّت است، وکتابت حکمت وکرامت چیزی دگراست ازعلوم باطن وظاهرکه این ازبرای وجودیت است وآن برای موجودیت وغایت وجود، موجودیت حق می باشد، وهرآنکه مراد ربّانیست بی شک تمام علوم وی را فضل رحمانیست ازجانب حضرت حق جلّ وجلاله، وهرآنکه مرید است بحرعلوم اسرارشاید عمیق ترازاوباشد که البته شنا کردن تواند که مراد، " آب دریاست " ومرید، " ماهی دریا "..... والسلام علیکم ورحمه الله وبرکاته/. " ک "
"تا که ازقامت آن یار، بلا می بینم"
همه از قالب دل، سرِّ وفا می بینم
"به که گویم که دراین دشت خیالات شگرف"
همه درصورت آن ماه خدا می بینم
با عرض ادب حضور استاد ودوست گرامی ام جناب " گرکز" که این ناچیز را دربحر شعر یاری می کنند که البته به ظاهراشعار من چیزی جز
این تکلف های من در شعرمن
کلّمینی یا حمیرائی من است ، نیست وهرچه گویم شما را لطف شما جزاین
لطائف تو عیان است زین شکر ریزی
که در کلام تو قدر تو می توان دیدن ، نیست وما در برابر شما جزاین :
ازتست طلسم این خزانه
من هیچ نه ام دراین میانه
معنی تو دهی چنین شگرفم
من جلد کتاب صوت وحرفم، نیستیم
...............
این چند ابیات تقدیم شما باد:
گربگویم شرح این بی حد بشنود
مثنوی هشتاد من کاغذ شود......
.........
کس می ندهد نشان زآب وگل من
حاصل می نشود دراین جهان مشکل من
ازهیبت این دوراه خون شد دل من
تا خود به کدام راه بُود منزل من
..............
چون ظاهرعلم، پرده مقصود است
وین مشتِ خیال سربسرنابود است
ازنقش، دمی بسوی بی نقش برو
وآنگه نظاره کن که حق موجود است
..............
در راه خدا جمله ادب باید بود
تا جان باقی است درطلب باید بود
دریا دریا اگر به کامت ریزند
کم باید کرد خشک لب باید بود
.............
ازاین در نداریم رویِ گذر
اگرچه ازده عالم گذرکرده ایم
بیان نمک های این می گسار
حواله برریش ِجگر کرده ایم
............
درمسلخ عشق جز نکو را نکشند
لاغرصفتان ِزشت خو را نکشند
گرعاشق صادقی از کشتن مگریز
مردار بُود هرآنچه او را نکشند
...............
گرطاعت خویش نقش کنم برنانی
وآن نان بنهم پیش سگی نادانی
وآن سگ سال ِگرسنه درکهدانی
ازننگ برآن نان ننهد دندانی
...............
خویش را صاف کن از اوصاف خویش
تا به بینی ذات پاک صاف خویش
.................
نیست درجنت ارباب حقیقت، جزحق
جنت اهل حقیت به حقیقت این است
.................
خدایا! آمدم،......... امشب هم چون شب های گداخته ام، گداخته آمده ام تا ببینی که چقدرچون گدازها می سوزم درفراقت.................خدایا! می دانم که هرلحظه فریاد دلم را می شنوی ومی دانم که می دانی، که هرلحظه می خواهم با توباشم، ولی نمی دانم چرا این خودبودن من، مانع رسیدن من به تو می شود..........پس برداراین ستّارمنیّت مرا تا همه درتوباشم وبا توباشم...........ای مهربان ترینم! شرم دارم ازدوستت دارم گفتن هایم که به گمانم این واژاگان خسته ام درخوردوستی های تونباشد، ولی بازمی گویم ای عزیزجاوید من! بی چون وبی واسطه ترا دوست دارم ...............ای ناظم مطلق من ! با تمام این وجود بی نظمم، ترا به نظم عشق، منظّم دوست دارم............آه ! ای حورسوزان! ازچه می نویسی امشب؟ از کدامین سوز؟! که سوز، خود می داند که سوزناکترین سوزها، خود توهستی........ پس ای سوز! چنان بسوز، که من درعین سوزش ِسوزم با سوزانه ترین سوزها بگویم، که دوستت دارم ای سوزش من! .........نمی دانم چگونه با این واژاگان معیوبم، با این کلک مقصورم، دراین ظرف لوح شیشه ای کوچک ترا نشان دهم ای نشان ِبی نشان من!، می ترسم که دریک واژه تو، تماما بسوزیم وتمام شویم که دیگرکجا خواهد رفت دوست داشتن های من وبا توبودن های من ..........پس ای آغوش من! مرا با حرارت تمام، درگرمای وجود خود قبولم کن که بی تومن، " تماما سردم"..........ای تپش تک تک سلول های من! به اندازه هرچرخش اتمهای تک تک سلول هایم، بلکه بی حد واندازه وبی حساب دوستت دارم،............ ای اتنهای حدّ بی نهایت من! چون حدّ بی حدّ تو، بی حد وبی هندسه دوستت دارم...........ای جذرهرمعشوق مجذورمن! ای جزرومدّ وجود مزجورمن! بی کران وبی کرانه، بی کناروبی کناره دوستت دارم ............اگرخواهم که ازتونویسم، بی نهایت خواهم نوشت ازصفات جمیل مطلوب تو، ولی چه سود که گفتند: کوته کنم واژگانم را، که آفتاب همان است که عیان است، چه حاجت به بیان است، پس بس کن ای حور! این سوزش واژگانت را............