سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حوران

امروز دراورژانس کشیک بودم ناگهان اپراتورما را پیچ کرد که درفلان ناحیه تصادف شده است ما فورا با آمبولانس به محل اعزام شدیم ...... دیدم که یک پیکان وانت چپ کرده بود که راننده وزنش ویک طفل شش ماهه ویک کودک سه ساله در داخل خودروواژگون شده گیر کرده بودند فورا اقدامات را انجام دادیم...... ومصدومان را داخل آمبولانس منتقل کردیم........ خوشبختانه پدر ومادر جراحات سطحی ازناحیه گردن وسینه دیده بودند وبچه ها سالم بودند ....... چون کسی از همراهانشان نبود من طفل شش ماهه را که تپل مپل بود وخیلی ناز وگریه می کرد، درآغوش گرفتم ودربغلم تا رسیدن آمبولانس نگه داشتم وگاهی هم لالایی براش می خوندم وهی می بوسیدم تا اینکه دربغلم به خواب رفت ومادرش هم روی تخت آمبولانس با آتل گردنی خوابیده بود تا که بعد ازبیست دقیقه به بیمارستان رسیدیم ووقتی همراهان مصدوم آمده بودند وخواستند طفل را ازبغل من بگیرند طفل منو نگاه می کرد وگریه می کرد ومن دوباره درآغوش می گرفتم واو آرام می شد ومن می خندیدم ونازش می کردم تا اینکه طفل کپل مپل را به همراهانش تحویل دادم وبرگشتم به پایگاه ودرراه هنگام بازگشت احساس عجیببی داشتم که این جمله به ذهنم رسید: " ای مادرعشق! درآغوشت بگیر ما را که ما طفلکان توییم"...... ودر پایگاه ( محل کارم) به هنگام را زونیاز با خداوند عزیزم این مطالب را نوشتم ....:


                                                                *************

بسم اللهِ الاولِ والاخر، وحمد وسپاس بی حد جناب حضرت حق عزّوجل را که براین حقیرمنّت نهاد و ترازوی عشق را بهردل، مقیاس فرمود تا حدود اول عشق وناحدود آخرعشق را براریکه ی مورچگان عقول، توانِ شناخت باشیم که وی را محبت، مرکب است وارباب معرفت، عشق ومقصود، محبوب.........و چون درازل به صحرای عرصات، شبنم از نافِ سرشتِ سرنوشتِ مادرعشق برخاک وجودِ ناموجودِ نامیمونِ این طفلکان چکید، ریشه محبت برجان روح بدمید وطوبی ِعشق برجان تن خزید واین گدایان را به حرم فقیران ره بداد تا به خوان بیگانگان خانه ی معشوق بیابیم وازآشنایان شویم وچون آشنا شویم بیگانه شویم که بیگانه ی عالم دیوانه ی اوست........" هذا من فضلِ ربّی".......... وعزیزی بفرمود: ای حور! عمریست که درمکتب جفا کتابت وفا بیاموختی ودربیشه ی عشق، پیشه ی ریاضت کشیدی وتن وجان خویش به گلاب محبت خمیرمایه بکردی وهزارسال ازجاده ی الی الله به منزل فی الله رسیدی وازمقام دایره صغرایِ ولایت به کبری رسیدی وهفت دیارعشق بگشتی، آیا وقت آن نیست که امروز براریکه ی عشق پادشاهی کنی وبرتخت وعظ وتعلیم نشینی،........بی اختیار عزیزان را بگفتم: اگرهزارسال دگرنیزعمردگربخشند مارا، فقط یک نگاه اورا به هزارتخت شاهی نبخشیم وهزارعمرنوح بردامان شهنشهی اوتکیه زنیم ........ تا که او بخندد وما گریه کنیم.........// (حوران)

 



ارسال شده در توسط حوران

ببوسید دستان ظریف قناریان کوچک را که می بوسند دستان خدا را ........

خدایا! این قناریان کوچک، ناطقان عشق زیبای توهستند ...... وچقدر زیباست که در دل این فرشتگان کوچک جایی برای دعا داشته باشیم ........حوران....


ارسال شده در توسط حوران

خدای خوبم! ببخش مرا ....... ببخش حورانت را ....آه ای عزیز دلم! ای خود دلم! ای تمام وجودم! می بخشی مرا ؟!........ نبخشی، گریه می کنم، ها! ......... خیلی گریه می کنم ، .....خیلی...... بحدی که چشمام کورشوند ........ دوست داری که چشمام کورشوند ای مهربانم ؟!..........پس، ای خدای نازنیم! ببخش ببخش مرا ........  که یه چند روزی  متوجه نشدم که کسی یواشکی میان من وتو سفره ی عشق پهن کرده ...... وبین ما فاصله انداخته ....... آه خدای عزیزم! ببخش حورانت را که چند روزیست که از تو دورشده .......وخود را به عشق خیالی خاک مشغول کرده .... ای عزیز وجودم! ای مهربانم!..... غلط کردم..... غلط کردم...... قول می دهم دیگر هرگز کسی را اجازه ندهم که میان من وتو قرار گیرد........ وهرگز هیچ شبی جزعشق تو از خال وخط کسی ننویسم ...... کلک مهتابی من مخصوص توست ای عشق خاص من!........ دوستت دارم ای خدای مهربانم...... دوستت دارم ...... از امشب مثل شب های گذشته هرشب از تو خواهم نوشت ای بهانه نوشته های من! ای بهای جاری شدن اشک های کلک مهتابی من! .........چقدر دوستت دارم ......حورانت.....


ارسال شده در توسط حوران

من ازاین فرقت شب خدایا چه نویسم.......من ازاین هجرت شب خدایا چه نویسم........من ازاین خلا، من ازاین عدم خدایا چه نویسم.......تو بگو تو بگو، چه نویسم ای خدا! من ازاین کلبه ی ویرانه ی دل چه نویسم .......تا به کی نوشتن...... تا به کی شکستن .....آه ای خدای خوب من! توبگو من ازآن دوست که دوست می پنداشتم چه نویسم.......من ازآن رفیق که همدم می پنداشتم چه نویسم.......من ازآن نفس که همنفس، همقفس می پنداشتم چه نویسم.......چه نویسم ای خدا من ازاین چشمانِ درکاسه ی خون چه نویسم .......من ازاین رگ های بریده ی درخون چه نویسم...... توبگوای خدای مهربان من! "چگونه زنده بمانم درحالی که جگرگوشه ام مرده باشد".......آه! من از این خون پاشیده برخاک چه نویسم ....... من ازاین گلواژه های پژمرده چه نویسم ........ من ازاین زخم های آلوده چه نویسم .......من از این حس های دلمرده چه نویسم...... من از این فیلم سیاه وسفید شب چه نویسم ......من از این بازی برزخ چه نویسم ......من ازاین فکرنهیب .....من ازاین حسّ غریب ...... من از این دل شکیب..... من ازاین عشق عجیب.... چه نویسم ...... چه نویسم.... آه! خودت بگو، " حوران از مومیایی شدن چین چین نقطه چین ها چه نویسد چه نویسد "........ ( حوران)

.............................

 

............................
خوش است خلوت اگریاریارمن باشد
نه من بسوزم او شمع انجمن باشد
من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم
که گاه گاه براو دست اهرمن باشد
روا مدار خدایا که درحریم وصال
رقیب محرم وحرمان نصیب من باشد
همای گو مفکن سایه شرف هرگز
درآن دیار که طوطی کم از زغن باشد
بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل
توان شناخت زسوزی که درسخن باشد
هوای کوی تو از سرنمی رود آری
غریب را دل سرگشته با وطن باشد.........

ارسال شده در توسط حوران

امشب شما را ازحکایتی عجیب با خبر کنم که چندی پیش مرا خواندند وخواندند هرآنچه که خواندنی بود برخوان دلم........ اگر حوصلتی فرمایید ومرا رخصتی دهید وچند درخانه ی دل برلب شیرین این خوان عبرت نشینید که حوران چه می گوید بسیار بسیار ممنون خواهم شد........وکاش هرشب، هردلنوشته اش می خواندند که او بسیار است وچند،.......... وخداوند او را از وجوهات عزیز آفریده است و سرّی شریف عطا کرده که  درظرف عقول هرگز نگنجد، جزدردل عاشق........

...

الحمدلله ربّ العالمین والصلواه والسلام علی سیدالمرسین وعلی آله الطاهرین، وسپاس وحمد فراوان جناب حضرت حق جلّ وجلاله را که بر کلک ضعیف ودعاگوی این حقیر منت نهاد وحکمت فرمود تا که هرگه ارادت کند دوست، سرّی از الهامات قدسی برقلوب این تهی قلبان مکشوف بگردد تا چندی از کشفیّاتِ سینه ی صافِ صافی را ازاوراق لوح العرشِ محفوظ برصحیفه ی مجازِ این لوح شیشه ای ِعالم منقوش کرده باشیم که باشد مستفید محقّان ومقبول محبّان گردد...........روزی درایوان مکتب خانه ی خانگه عشق به حالی بسیط دربحرمسکورات قریب نشسته بودم ومشغول مراقبات قلوب ومشمول الطاف حق، که هرلحظه ظروف صنوبری خویش تهی می کردم وبه التماس وزاری درمرکز دایره ی مَنبرِانتَ الهادی تا گنبدِ عرش الاعلی می چرخیدم ونعره زنان از ارباب معدن گرمی طلب جرعه ای از فیوضات جبروتیِ روح ُالقدس همی کردم که پیمانه ی متروکه ی سرگردانِ این دیوانگان را زغیب السماوات پرکند که ناگه سروشی ازعالم ملکوت برخاک فرقِ این گدایان فرود آمد وفرمود: ای حور! چنین مقدرگشته است که امروز ترا حکمتی حکیمانه بخشیم........چون این ندای آسمانی را به جان خویش نیک شنیدم، نیک گریستم ونگریستم وبه خاری بنشستم وبه زاری بگفتم: بزرگیِ خدای بزرگ را شکر که این گدای درگه اش را لیاقت بخشید ودر حرم آشنایان ره بداد و در رحم عشق به گلاب محبت بیامیخت وبه نورآفتاب حکمت بپرود پرودگارعالم،.........که درحال، همچنان به دست انابت به حاجت اجابت بودم که سروش گفت: ما ترا ازحکایتی با خبرکنیم که عبرت ها درآن است، باشد که عبرت گیرند عبریان عالم ..........

.....

که البته حکایت را به زبان ساده وروان امروزی خواهم نوشت ومرا ببخشید که اگر این حکایت را به زبان ساده  وروان امروزی نتوانسته باشم بنویسم........ که عادتم نیست که به عادتِ امروزعادت کنم...........چون که من گذشته ام وگذشته ام در گذشته ام است .......

..... 

                                       " حکایت "

روزی پدری بود که شب ها پشت کامپیوتر می نشست وبا دختران دیگر چت بازی می کرد و ازهرشیرین سخنی بامزه تر بود وگاه ازجملات با احساس وحسّاس، وگاه حنّانه و گاه فتّانه می گفت ،........یک شب آقای چتربازِچت بازبا دختری بسیار گرم شد به حدی که آن دونفر قرار گذاشتند که فردای آن روزهمدیگر را دریک جای معلوم وبا قیافه های مشخص ببینند ، مرد با کت سفید ودختر با شال قرمز،........ وآنها پارکی را معلوم وصندلیی را مشخص کردند وبه رمز اسم مرد را عقاب گذاشتند واسم دختر را قو،.......... وگفتند که هروقت همدیگر را دیدند، این نامها  نشانه ی آنهاست........ خلاصه، فردای آن روز درهمان ساعتی که قرار گذاشته بودند مرد به پارک رفت ووقتی رسید، از دور صندلی را دید که  دختر با شالهای قرمز روی آن نشسته بود ولی روی صورتش به طرف مرد نبود،......... مرد با دیدن دختره به آرامی از سمت پشت صندلی به طرف دختره حرکت کرد ودرست در پشت سردختره ایستاد ،.......... هنوز دختره متوجه آمدن مرد نشده بود، مرد به آرامی گفت: من عقابم، دختره که متوجه شده بود قبل ازاینکه سرش را برگرداند گفت: من هم قو هستم......... مرد گفت: میشه روی ماهتو برگردانی تا ما از دیدن صورت زیبای شما بی نصیب نمانیم......... ودرآن لحظه دخترک به آرامی سرش را به طرف مرد برگرداند ووقتی چشمش به مرد افتاد ناگهان همچون سنگ سرد یخی درجای خود میخکوب شد ومرد نیز ازدیدن دختره ازحیرت تمام قلبش ایستاد وعرق شرم از سرتاسروجودش به باریدن گرفت چون که آن دختر، " دخترآن مرد بود که دیشب برای مدتی به خانه دوستش رفته بود"......... بله! این بود حکایت..... وعمق فاجعه ...... واین است عاقبت پُست چت های پَست..........////( حوران)........     

 

......." نغوذ بالله من الشیطان الرّجیم "......

 

.............................................................

 

عینک تاریده ی دل را می شکنم

شاخه ی خشکیده ی گُل را می شکنم

 

درشکنم! ای شکرم! با لبِ لب تاب شکن

دیده ی بی پرده ی گِل را می شکنم .......  (حوران)




       

 


 



ارسال شده در توسط حوران

به آهنگ صدای دلواژه های من گوش کنید که آوازداودی ام من.........به لرزش اندم گلواژه های من نازکنید که رقاص زمانه ام من........

........ای هنرپیشه ی گیشه ی بیشه ی زندگی من! بپذیراین فیلم نامه ی عشق بی پایان مرا که تو آغازِپایان نامه ی بی پایان منی.......آه! که چشم زیبای ترا با لب جان می بوسم ای لبِ تَر، ای گونه ی سُرخابی من!......ای صورت مهتابی ِ مِه گونه ی من! برون آی ازدلِ سرابِ مِه و خوابِ مَه وتاب، که جاده ی منزل جانان من تویی.......ای رس وفریادرس من! مشو بیرون زتیررس من......... وای عکس من وبرعکس من! چون عکسِ بر عکس دوستت دارم .......... دوستت دارم ومن هرشب از تو می نویسم ......چه بخواهی چه نخواهی ام من ترا خواهم وخواهم وخواهم وبازخواهم وخواهم داشت ترا هرشب درآغوش حورانم .......  "همه شب درآغوش نقطه هایم"........" وترا ای زیبای من زیبا دوست دارم "........


ارسال شده در توسط حوران

ای شب! توهم مثل من امشب منتظری!؟....... ای کلک! توچی؟ توهم منتظری؟! ........منتظری که خط ونشانی از اونویسی؟!......... ای دل! توچرا؟.......توچرا می نالی؟!........توکه این همه اشک ریختی به خاک پایش، مگراشکان زلال ترا دید آن ماه شب سیزده ام؟!.........  ای دیدگان سرخیده ی نازنینم! شما چرا؟.......چرا سیه مردمکان خسته ی خود نمی بندید دراین وسط روز، مگرمنتظرطلوع ماهید؟ یا طلوع یک معجزه؟! .......آه ای حورای نازنینم! توچی؟ .........امشب با که سرجنگ داری؟!......... دف وچنگ داری؟!.........توکه باغ بهشت و لب حوض و میوه طوبی به سرداری!........ پس دراین شب جهنّمی کرا به دل داری؟.......آه! ای ماه مِه گرفته ی من! دیوانه وحیرانم امشب من....... داغون وپریشانم امشب من........ می خواهم ببینم ترا....... می خواهم ببویم ترا......... می خواهم ببوسم ترا....... می خواهم درآغوش گیرم ترا........ هرچه باداباد....... یا یاد باد........ یا نیست باد....... می خواهم دوستت داشته باشم......... وداشته باشم ترا برای همیشه درگلدان سینه ی حیاتم ای ماه گلم! ای گل ماهم! .......آه! که امشب کسی نیست که این جان خسته را درک کند.........یا که بوی عنبرسای مرا احساس کند........یا که محکم درآغوش تنگش بگیرد.......وبگوید: ای حورانم! " من امشب کنارتوام........"شب تا سحردلدارتوام"........"هم مونس وغمخوارتوام"......... پس چرا گریه می کنی؟.......این همه ضجّه برای چیست؟.......این همه غصّه برای کیست؟.......... من که کنار توام........درآغوشِ رگ روح و روان توام........پس: گریه مکن....... گریه مکن......."گریه مکن ای کلک مهتابی من!"......( حوران)....... 


ارسال شده در توسط حوران

به من بگویید ای عالم رویا! چگونه فریاد زنم زپیچ وخم نای خمیده ی بغض گرفته ی شوریده ام........." که شب عزیزمن امشب غمگین است چومن" .......آه! بگویید بگویید، بگویید به من که چگونه گریه کنم تا سیلاب اشک های روانِ به خون آغشته ام از دل کویرسینه ی سوزان ترم، سوی کوی یاردلنوازم جاری شود....... ای قاصدک شب! تو بگو، چگونه بنویسم ازغم واندوه جانگداز جدایی ها .......مگر نمی بینی که ازخم مژگانِ افتاده ام، ترانه های شبنم آوای باران مِه می تراود برصورت آیینه ی مهتاب!........ ای مَه من! ای شه من! یا توبگو، چگونه همچون طفل، درآغوش مادرگیتی گریه کنم تا شهد وصال ماهم بجوشد ازسرچشمه ی دل وجان خشکیده ام........ای جملات نامتناسب من! به من بگویید چگونه از تناسب خوش اندام متناسبش بنویسم تا صورت مِه روی مَهتابی او روشن کند شب تاربیدارم را........ آه! ای واژگان بیچاره ی من! ای نوشته های بی رمق من! یاری ام کنید یاری ام کنید تا آخرین نفس جانم را بنویسم برای یارهمنفسم که او" اکسیژن ریه های بی جان من است".........خدایا! خدایا! تاکی تا به کی درپی ِاو، ازنی ِاو، از پی ِاو بودن بنویسم........تا به کی همه شب باغصه ی دل، قصه شب، ازبی او بودن بنویسم.......... درحالی که هرلحظه او با من است درمن است وخود من است.......دوستش دارم دوستش دارم بی وحد واندازه دوستش دارم حتی بیشترازخودش دوستش دارم..........حوران


ارسال شده در توسط حوران
<      1   2   3